.
#برشی_از_کتاب [ ۰۲ ]
📌 حضرت زینب سلام الله علیها گفته است، پیروز میشوید؛
🔹 قبل از #عملیات_بدر میخواستیم در منطقه شلمچه در زید، عملیاتی انجام دهیم. خیلی مراقبت میکردیم که عملیات لو نرود. خط شلمچه متروکه بود. فعال نبود. یک طرفِ خاکریزِ دژِ ایران آب بود.
🔹 بچهها با مسئولیت [شهید] محمد حسین یوسف اللهی، مشغول شناسایی بودند. چند شب پشت سرهم میرفتند شناسایی. اولین تیم شناسایی که رفت، اکبر موسایی و حسین صادقی بودند که برنگشتند. نمیدانستیم که اسیر شدهاند یا شهید. من خیلی نگران و ناراحت بودم که آیا دشمن فهمید، عملیات لو رفت.
🔹 روز بعد حسین من را صدا زد گفت: «بچهها فردا بر میگردند.» گفتم: «از کجا این را میگویی؟» گفت: «در عالم خواب، اکبر موسایی به من گفته که ما اسیر نشدیم، شهید شدیم و خواهیم آمد. من فردا میآیم و صادقی روز بعد.» حسین پیش بینی کرد که روز دوازدهم یا سیزدهم این دو شهید باز خواهند گشت. قدری با حسین شوخی کردم و گفتم: «مگر تو علم غیب داری؟» گفت: «حسین، پسرِ غلام حسین این را میگوید.» این تکیه کلامش بود.
🔹 من توی خط #شلمچه بودم. بچهها صدا زدند و گفتند یک سیاهی روی آب است. با اینکه آب کم عمق بود و احتمال این که جنازهها را بیاورد در حقیقت کم بود، ولی همین اتفاق افتاد و روز دوازدهم آب، اکبر موسایی را به لب ساحل جایی که بچهها کنار نهر زیارت عاشورا میخواندند آورد. این اتفاقی نبود که درست جنازهها در همان زمان که حسین گفته بود و همان جایی که بچهها زیارت عاشورا میخواندند، به ساحل بیایند.
🔹 روز سیزدهم هم جنازه حسین صادقی به ساحل رسید. بعد که جنازهها آمد، حسین به من گفت: «میدانی چرا اکبر موساییپور اول آمد و صادقی روز بعد؟» گفتم: «نه!» گفت: «چون نماز شبش در آب هم قطع نشد.»
🔹 حسین به من گفت که #حضرت_زینب (س) گفته است که شما در این عملیات پیروز میشوید. حسین در ظاهر و باطن یک عبد به معنای حقیقی کلمه بود. او بنده حقیقی خدا بود.
🔹 یک روز در حالی که اورکتش روی شانههایش بود و جوراب به پا نداشت آمد پیش من، نگاهی به او انداختم [که مثلا چرا با این وضع آمدی پیش من. از نگاهم خواند که چه میگویم] لبخند زیبایی بر لبانش نشست. حقیقت آن لبخند، عظمت داشت. گفت: «من داشتم نماز میخواندم. با این حال وقتی گفتند شما با من کار دارید، خواستم اورکت و جوراب بپوشم. به خودم گفتم: حسین! پسر غلام حسین! تو پیش خدا این جوری رفتی، پیش فلانی میخواهی اون جوری بری؟!»
📚 کتاب «یاران ناب ۱۷» صفحه ۴۹. | راوی حاج قاسم سلیمانی