سلام بر امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه

khaterat12.blog.ir

۹ مطلب با موضوع «خاطرات عبرت آموز» ثبت شده است

🔰 כ״א قسمت بیست‌ویکم: «فتح خیبر، ضربه سهمگین بر پیکره یهود»

🔺من ابن أخطب هستم؛ نگهبان گنجینه‌های طلا و نقره خیبر، خزانه‌دار قلعه قموص، شاهد شبی که زمین خیبر لرزید و آسمان آن تغییر رنگ داد.

شبی که صدای بادی از سمت مدینه می‌آمد، بویی از آینده‌ای ناشناخته، بویی از روزی که اجداد ما در تورات از آن خبر داده بودند: روزی که پیامبری از نسل اسماعیل خواهد آمد و با ما در سرزمین‌مان رو به رو خواهد شد.

من با دست‌های خودم صندوقچه‌های زر و زره‌های فولادین اجدادم را شمارش می‌کردم، لمسشان می‌کردم و انگشتانم روی خطوط نقش‌ونگار شمشیرها می‌لغزید، اما قلبم آرام نمی‌گرفت. در دل تاریکی، آسمان پر از ستاره بود و هر ستاره برای من انگار تیری از غیب بود که به سمت خیبر پرتاب می‌شد.

🔸ما با خودمان می‌گفتیم قلعه‌های ما، نطاة و شق و قموص، شکست‌ناپذیرند. دیوارهایی از سنگ و خندقی عمیق و انبارهای خرما و آب کافی... چه کسی می‌تواند این قلعه‌ها را بشکند؟

اما من می‌دانستم که این‌ها کافی نیستند...

آن شب، مرحب آمد. مردی که بلندی قامتش سایه‌ای بر دیوارهای قموص می‌انداخت، با زرهی از آهن و کلاهخودی که در آفتاب برق می‌زد. گفت: «فردا، من دروازه قموص را نگاه می‌دارم. هیچ عرب و عجمی تاب شمشیر من را ندارد.»

لبخند تلخی زدم. مرحب نمی‌دانست که در تورات خوانده‌ام:

> «یک مرد از بنی اسماعیل خواهد آمد، در قلعه‌ها نفوذ خواهد کرد و حِصن‌ها را فتح خواهد نمود.»


اما غرور، آخرین دژی بود که نمی‌گذاشت این حقیقت را بپذیرم.

🌄 صبح روز موعود رسید.

سپاه محمد ص در فاصله‌ای نه چندان دور از قلعه‌ها، منظم ایستادند. از سوراخی در برج دیده‌بانی، صف‌هایشان را نگاه می‌کردم. دیدم پرچم سفید در دست محمد ص بود و نوری خاص در نگاهش بود. شنیده بودم شب قبل به سربازانش گفته است:

> «فردا پرچم را به کسی خواهم داد که خدا و پیامبرش او را دوست دارند و او نیز خدا و پیامبرش را دوست دارد.»


فرماندهان سپاهش دل‌شاد بودند و خیال می‌کردند شاید نامشان برده شود. اما این دروازه‌های آهنین مرد می‌خواست، نه شعار و ترس و گریختنی همچون بز کوهی!

🗡️ و آن مرد آمد... نام او «علی» بود.

چشم‌هایم از پشت دیوارها، او را دنبال می‌کرد. محمد دستش را بر چشمان علی گذاشت، زمزمه‌ای کرد و دعا خواند:

> «اللهم اذْهِبْ عَنْهُ الْوَجَعَ وَاصْلِحْ لَهُ بَصَرَهُ.»

و ناگهان علی چشمانش را گشود، نوری در نگاهش بود که من هرگز در چشمان هیچ جنگاوری ندیده بودم.

با صدور فرمان فتح خیبر، او پشت سرش را نگاه نکرد... با قدم‌هایی استوار، دستانی محکم و سری برافراشته، به سمت قلعه دوید. گویی لشکری از فرشتگان او را همراهی می‌کرد. گرد و خاک زیر قدم‌هایش می‌رقصید و شمشیرش در غلاف، در انتظار آزادی بود.

💥 مرحب، فرمانده و قهرمان شکست‌ناپذیر ما، از قلعه بیرون آمد. شمشیرش چون برق می‌درخشید. صدایش همانند غرش رعد بود:

> «من مرحب هستم، نگهبان خیبر، شیر دژهای حجاز...»

اما علی، آرام و متین با نگاهی نافذ، گفت:

> «أنا الذی سَمّتنی أمی حیدره… من همان شیری هستم که مادرم مرا حیدر نامید.»

لحظه‌ای باد ایستاد. خورشید پشت ابر پنهان شد. صدای برخورد شمشیرها، استخوان‌های مرا لرزاند. و بعد... مرحب، قهرمان خیبر، در میان سنگ و خاک، دو نیم افتاد.

🔓 علی به سمت دروازه قموص آمد. دروازه‌ای که ۴۰ مرد جنگی باید حرکتش می‌دادند، با دستان او از جای کنده شد. گرد و خاکی بلند شد، صدایی که تا عمق جان ما نفوذ کرد. علی، دروازه را چون سپر به دست گرفت و در میدان جنگ، همچون شیر می‌غرید.

قلعه‌ها یکی پس از دیگری سقوط کردند. قلعه نطاة، شق، ناعم، صعب بن معاذ، الزبیر... هرکدام به نوبت تسلیم شدند. ما از درون دژها صدای گریه کودکان و زنان را می‌شنیدیم. شعله‌های آتش، انبارهای خرما را می‌سوزاند و دود تا آسمان بالا می‌رفت.

آری... خیبر شکست خورد...

و البته محمد ص، پیامبر رحمت، خون ما (تسلیم شدگان) را نریخت. پیمانی بست تا ما نیمی از محصولات خرما را به مسلمانان بدهیم (جزیه) و در زمین‌هایمان بمانیم. اما غرور ما شکست.

آن شب، من، در برابر صندوقچه‌های طلا زانو زدم. دستم را بر خاک خیبر گذاشتم و اشک از چشمانم جاری شد. فهمیدم آنچه اجداد ما در تورات گفته بودند، حقیقت بود:

> «پیامبری از نسل اسماعیل خواهد آمد و قلعه‌های ما را فتح خواهد کرد.»

و من دیدم که خیبر با شمشیر فتح نشد، با ایمان فتح شد. و نام این ایمان، علی بود.

✍ نویسنده: [سید روح‌الله حسینی]

#یهود_شناسی
#تاریخ_یهود

🍃 کانال رسمی طبیب جان 👇
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۵:۵۷
منتظران امام زمان عج

.خاطره_خواندنی
خاطره‌ای زیبا از زبان مرحوم حجت‌الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی
 در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد
 روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت». برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو». برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم .
آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند ، آب می‌آورد ، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد» . می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم . گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار می‌کنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم» .
سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌ این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.  دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان
به جان آفرین تسلیم کنم.
تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است. در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین.
از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام. اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید : بیا آب آورده‌ام. مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم. عراقی‌ها هیچ‌ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد، طاقت نیاوردم.
سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند». همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد.
یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی.
الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگر نه همه
 شما را نفرین خواهم کرد.
کتاب حماسه‌های ناگفته
 به روایت  زنده یاد
سید علی اکبر ابوترابی ره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۲۴
منتظران امام زمان عج

شهیدی که داروی نایاب خواهرش را فراهم کرد.
مرداد ماه سال ۹۸ بود.
خواهر بزرگش سخت بیمار شده بود.
خواهر دیگرش او را برای درمان به شیراز می‌برد.
دکتر خواهر را معاینه می‌کند. دارویی برایش می‌نویسد که هم کمیاب بود و هم  پنج میلیون و سیصد هزار تومان قیمت داشت.
 تمام داروخانه‌های شیراز را می‌گردند اما دارو پیدا نمی‌شود.
شخصی به آنها می‌گوید شاید داروخانه بیمارستان امیر داشته باشد. با داروخانه بیمارستان امیر تماس می‌گیرند اما آنجا هم جواب منفی می‌دهند.
خواهر که دلشکسته شده بود خطاب به برادر شهیدش می‌گوید:
آقا سعید مگر تو شهید نیستی؟ مگر تو برادر من نیستی؟ مگر نمی‌گویند شهدا زنده و شاهدند؟
پس چرا کمک نمیکنی داروی خواهرت پیدا شود؟
دو خواهر تصمیم می‌گیرند که حضوری به سراغ داروخانه بیمارستان امیر بروند.
وقتی به داروخانه می‌رسند نسخه دکتر را به مسئول داروخانه می دهند.
مسئول داروخانه به همکارش می‌گوید این همان دارو نیست؟
همکارش تأیید می‌کند.
بعد داروی مورد نظر را می‌آورد و به آنها می‌دهد.
خواهر می‌پرسد قیمتش چقدر می‌شود؟
مسئول داروخانه می‌گوید هیچ، هدیه است!!!
وقتی علت را جویا می‌شوند می‌گوید: راستش ما این دارو رو نداشتیم. اما قبل از آمدن شما آقایی آمد و گفت این دارو مورد نیاز ما نشده. لطفاً به اولین کسی که مراجعه می‌کند رایگان بدهید!!!
خواهر هاج و واج می‌ماند و یاد حرفی که به برادر شهیدش زده بود می‌افتد. به شاهد و زنده بودن شهدا یقین پیدا می‌کند و آن را عنایت شهید به خواهرش می‌داند؛؛
خدا را شکر می گویند و صلواتی به روح برادر شهیدشان می‌فرستند!!
شهید سعید کرمی مقدم شهید نوجوانی بود که با نشان دادن شناسنامه خواهرش که حرف ه سعیده اش را پاک کرده بود و دوسال از خودش بزرگتر بود به جای شناسنامه خودش به مسئول اعزام توانسته بود قوانین ثبت نامی را دور بزند و وارد جبهه بشود.
سعید بعداز چند بار شرکت در جبهه در عملیات نصر چهار به شهادت رسید و تربت پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهرستان بهبهان زیارتگاه مشتاقان است.
✍ حسن تقی‌زاده بهبهانی
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11710

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۲۰
منتظران امام زمان عج