سلام بر امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه

khaterat12.blog.ir

۸ مطلب با موضوع «دفترخاطرات سه» ثبت شده است

#شهدای بهاباد
🌹شهید حسین دهقان
✍ حجه الاسلام جناب شیخ محمد اقبال

🔺غرش گوشخراش بولدوزرهایی که برای اصلاح خاکریز خط فاو کار می کردند یک لحظه هم قطع نمی شد و از طرفی دشمن که فکر می کرد حمله ای در کار است از هرچه داشت برای خاموش کردن آنها استفاده می کرد.علیرغم برآورد اولیه ،بولدوزرها فقط توانسته بودند ۳۰۰ متر از چند کیلومتر خاکریز مورد نظر را بزنند و به دلیل باتلاقی بودن زمین،به گل نشسته بودند و کار متوقف مانده بود.هرچه به صبح نزدیکتر می شدیم امکان حضور نیروهایی که برای حفظ بولدوزرها از هجوم آرپی جی زن های دشمن ،جلو رفته بودند کمتر و کمتر می شد.

آنها تمام شب را در گودال های آب نمکی که بر اثر برخورد خمپاره ها با زمین ایجاد شده بود نشسته و از جلو آمدن دشمن جلوگیری کرده بودند غافل از اینکه اگرچه این گودال های آب نمک تنها جان پناه آنها در میان حجم آتش دشمن بود اما غلظت نمک موجود در آب باعث خواهد شد که جای جای بدنشان تاول بزند و امکان راه رفتن را از آنها بگیرد.صبح نزدیک می شد و گروه با زحمت زیاد خود را به سنگر اجتماعی رساندند.بدنهای خسته و چشمهایی که درطول شبی پرتلاش بیدار مانده بودند در خنکای نسیم صبحگاهی که بعد از شبهای گرم فاو برای مدت کوتاهی از طرف دریا وزیدن می گرفت آرامشی خوش به خود بخشیده بود و همه به خواب رفتند.

روز می رفت تا دامن خود را از سرزمین جنوب برچیند و بذر شب بر جان زمین پاشیده شود.شدت آتش دشمن در ساعات آغازین مغرب نشان از شبی سخت و طاقت فرسا داشت.امشب باید به هر قیمت ممکن بولدوزرها را حرکت داد و از باتلاق خارج کرد قبل از اینکه دست دشمن به آنها برسد.باز هم احتیاج به نیرو برای تامین بولدوزرها داشتیم و چه نیروهایی بهتر از نیروهای شب قبل بود.

من که مسئولیت آنها را شب قبل هم برعهده داشتم دوباره مامور شدم تا آنها را جهت حفظ بولدوزرها جلو ببرم.درب سنگر آمدم و از آنها خواستم امشب هم آماده شوند تا کار سخت و طاقت فرسای شب قبل را تکرار کنیم ولی با اعتراض دسته جمعی آنها روبرو شدم.اعتراضی که به حق بود.آنها یکصدا گفتند ما به خاطر تاولهایی که روی جاهای حساس بدنمان زده امکان راه رفتن نداریم چه برسد به نشستن در گودال های آب نمک.چرا ما؟امشب از دیگران استفاده کنید.آنها راست می گفتند ولی آنها بهترین نیروهایی بودند که از بین گردان انتخاب شده بودند و دیگران تجربه آنها را نداشتند.از من اصرار و از آنها انکار.



من که به شدت ناراحت شده بودم فریاد زنان گفتم اگر شما نیایید من تنها خواهم رفت.اگر امشب کار را انجام ندهیم معلوم نیست چه بر سر خط فاو خواهد آمد.در حالی که از سنگر خارج می شدم تیربار گروه را برداشتم و به طرف سنگر فرماندهی حرکت کردم.همینطور که با عجله و عصبانیت در تاریکی شب پیش می رفتم احساس کردم کسی دنبالم می آید.برگشتم دیدم حسین دهقان است.خودش را به من رساند و تیربار را از دستم گرفت و شانه به شانه ام در تاریکی حرکت کرد.بعد از مدتی که گویی منتظر بود من حرفی بزنم شروع به صحبت کرد و گفت:تو مرا خوب می شناسی.از روزی که پا به جبهه گذاشتم هدفی جز شهادت نداشتم و می دانم که شهادت را نمی توان راحت به دست آورد.تصمیم دارم آنقدر به جبهه بیایم تا خداوند مرا قبول کند.امشب علاوه بر تاولهایی که دیشب در بدنم ایجاد شده مچ پایم هم پیچیده است و به قدری پایم باد کرده که نتوانستم پوتین پایم کنم.لذا اول بلند نشدم تا شاید دیگران بیایند و احتیاجی به من نشود ولی وقتی دیدم تنها رفتی من هم آمدم.

تازه متوجه وضعیت او شدم.با پای برهنه و لنگان لنگان سعی می کرد همراهی ام کند. تازه داشتم به عمق روح بلندش پی می بردم و از اینهمه ایثار و شجاعت شوکه شده بودم.این حرکت او باعث شد دیگر همسنگرانش هم تاب نیاورند و به ما ملحق شوند.حسین با این حرکت تحول عمیق روحی خود را به نمایش گذاشته بود.

صبح جریان را برای شهید مهدی جلیلی تعریف کردم اما اصلا تعجب نکرد.مهدی انسان دقیق و کیمیا شناسی بود و در چند ماهی که آنجا بودیم با حسین دهقان طرح دوستی ریخته بود و ساعتها به سنگرش می رفت و با او صحبت می کرد.

بعد از آن من و مهدی جلیلی را به خاطر آماده شدن برای عملیات کربلای ۴ از فاو فرا خواندند و دیگر حسین دهقان را ندیدم تا آستانه کربلای ۸ که برای مرخصی قبل از عملیات به بهاباد آمده بود.درب مسجد جامع ایستاده بودم که با موتور کنارم ایستاد در حالی که بادگیر سبز و لباس نظامی بر تن داشت.گفت که منطقه بوده و چند روزی به مرخصی آمده و به زودی دوباره بر می گردد.

در منطقه کربلای ۸ بودم که شنیدم همانطور که خودش گفت خداوند او را قبول کرده و از باند کربلای ۸ کربلایی شده است.
روحش شاد و یادش گرامی


---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---

🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇
🆔 @chantehh

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۲۴
منتظران امام زمان عج

#آزادگان_بهاباد
خاطره ای از روز آزادی و ورود حاج احمد ترحمی به یزد
✍ خانم فریبا شجاعی
🔺قسمت دوم

 احمد ترحمی را میخواستن سوار ماشین کنند اما انبوه جمعیت مشتاق مردها که عاشقانه بر سر و روی ایشان بوسه میزدند اجازه سوار شدن نمی دادند، زنها هم البته بیکار نبودند و با لمس لباس تبرک  می جستند. 
بالاخره ماشین حاج آقا با هر حربه ای بود تونست حرکت کنه. من و صدیق خانم که از شدت شوک و هیجان نمیتونستیم چیزی بگیم در همه ی مسیر فقط اشک شوق می ریختیم. در خیابون فرخی به سمت میدان مجاهدین،انبوه جمعیت وقتی بوق ماشین رو میشنیدن جا باز می کردن تا ماشین رد بشه ولی تا میدیدن تو ماشین آزاده هست، می ریختن دور ماشین و بر سر و روی احمد آقا بوسه می زدند. 
و خانمها هم ما رو به جای مادر و خواهر احمد آقا می بوسیدن و تبریک می گفتن و ما هم مونده بودیم در پاسخگویی به اینهمه مهربونی. 
من که متوجه حال نامساعد احمد آقا شده بودم، از علی آقا توسلی خواستم از یه فرعی و راه خلوت تری که جمعیت نباشه برن تا زودتر به منزل حاج آقا برسیم که ایشون هم اجابت کردن،به محض پیچیدن تو کوچه بیمارستان فرخی، با اشاره احمد آقا توقف کردیم، من که وضعیت جسمانی ایشون را دیدم با دستپاچگی پریدم پایین دم نزدیکترین خونه، خانمی درب منزل رو باز کرد و من اشاره کردم به حاج احمد و گفتم آزاده مون حالشون بده میشه یه کم آب بدین؟ خانم تا دید یه آزاده دم خونشه و حالش بده زد تو سرش و گفت: مرگوم چطور شدن؟ و بدو رفت با یه پارچ شربت گلاب اومد.  یه کم شربت گلاب بهشون دادیم. تا احمدآقا شربت را بخورن و بهتر بشن کم کم مردم کوچه جمع شدن و با تعجب به ما نگاه می کردن. همون خانم پرسید: مادر! این آزاده مون مال کدوم محله بی معرفتیه که هم محله ایاش نیومدن به استقبالش؟ ما هم که مجال پاسخگویی اینکه ایشون اهل این شهر نیستن نداشتیم، جوابی داده و نداده تشکر و خداحافظی کردیم. 
با رسیدن به منزل مرحوم حاج سید محمد رضوی، اهل منزل به استقبال اومدن. خدا رحمت کنه عمه ام حاج فاطمه شجاعی رو، دهنشون باز مونده بود از دیدن احمدآقا
یکی از همسایه ها اومد دم خونه و گفت: ایشون کی هستن؟ چرا نگفتین حاج آقا مهمان آزاده دارن کوچه رو براشون ببندیم، هم محله ای ها رو خبر کنیم؟
علی آقای توسلی تلفنی به برادراشون خبر دادن و پدر مرحوم و مادر و برادر منم اومدن . تلفن بابا و علی آقای توسلی یک لحظه هم قطع نمیشد فامیل و بستگان با ناباوری زنگ میزدن و میپرسیدن واقعا حاج احمد اومدن و الان اونجان ☺️  
دوساعتی گذشته بود که لحظه ی موعود فرا رسید. حاج فاطمه توسلی ( بی فاطی جوادا ) و حاج محمدمهدی ترحمی ( رحمت خدا بر این دو عزیز ) رسیدن و چه صحنه ای بود ملاقات پدر و مادر با فرزندشون پس از هشت سال دوری و فراق! 
اشکها بود که به پهنای صورت همه سرازیر بود . یادمه تا مادرشون رسیدن دست انداختن دور گردن حاج احمد و گفتن:«ای ننو، من دور سرت بگردم، بالاخره اومدی، ای ماااادر چشام به در خشک شد انقده انتظارتو کشیدم» 
 تو اون حال من مثل ابر بهار گریه می کردم.
احمدآقا پس از استحمام و استراحت، با حوصله جوابگوی یکی یکی فامیل و رفقاشون شدن و از حکایات زندان و ماجراهای رفتار وحشیانه ماموران بعثی با آزادگان مقاوم و دلاور ایرانی تا جایی که میتونستن تعریف کردن. 
فردای اون روز، مقدمات عزیمت حاج احمد به بهاباد فراهم شد و ما و ایشون، صبح زود منزل حاج آقا رو ترک کردیم و اون ماجرای هیجان انگیز استقبال مردم قدرشناس بهاباد از اولین آزاده ی شهرشون...


---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---

🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇
🆔 @chantehh

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۴ ، ۱۳:۰۲
منتظران امام زمان عج

سلام و احترام. 

خدا شهید جعفرزاده را رحمت کند و إن شاءالله  در روز قیامت شفیع ما باشد . تابستان ۶۳ خط کوشک سنگر اجتماعی دژبانی گروهان حر با فرماندهی شهید کاظم دهقانی  از گردان امام علی علیه السّلام به فرماندهی  علی اردکانی .

یه شب شهید جعفر زاده تنهایی اومد تو سنگر داشتیم شام می خوردیم اتفاقاً شام نان و پنیر بود پرسید راضی هستید از اوضاع ووو یکی از بچه‌ها گفت  درسته که میگن تیپ الپنیر

 ببینید داریم نان و پنیر می خوریم

 خلاصه چند دقیقه‌ای گفتگویی  شد و فرمانده رفت .

 بچه‌ها ایشان را نشناخته بودند . 

ازشون پرسیدم شناختید کی بود؟!

گفتند نه! 

گفتم فرمانده تیپ جعفر زاده بود. 

 ناراحت شدند .

راوی: حاج حسین حدادزاده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۴ ، ۱۶:۴۶
منتظران امام زمان عج