💫قسمت (70)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝بوسۀ زیرگلــــو
🌷همۀ خواهر و برادرها برای بدرقۀ محمّدعلی در منزل مادر جمع شده بودیم پس از کمی گفت و گو لحظۀ سخت جدایی فرا رسید، لبخند از روی لب ها پر کشید و کم کم جای خودش را به اندوه چهره ها داد،مردها بغض را در گلو می فشردند وازسوی دیگر زنان اشک میریختند
ولی محمّدعلی با دستانی حَنا زده، موهایش را شانه میزد و رویمان عطرافشانی میکرد،و ازشوق مثل جوان داماد شده رفتار می کرد
🌷مادر طاقت نیاورد وبا اخم گفت.
تو پنج بار به جبهه رفته ای،
از آن گذشته برادرانت یک در میان سنگر را خالی نگذاشته اند و به جبهه رفته اند، می شود نروی؟
محمّد گفت :آنها جای خود رفته اند و بنده جای خودم، هرکس مسئول عمل خودش است
🌷همه برخاستیم که تا محمّد را چند متر بدرقه کنیم، مادر او را از زیر قرآن رد می کرد و داداش هم صدقه ای دور سرش چرخاند و من هم سراسیمه پارچی را از چشمۀ جلوِ در منزل پُرکردم تا پُشتِ قدمش بریزم
ولی قبل از ریختن آب مانع شد و گفت. آبجی... چرا می خواهی آب پشت قدمم بریزی؟
گفتم: داداش جان. آب پشت قدم مسافر مبارک است، می ریزم تا ان شاءالله زود به خانه برگردی.
🌷محمّد چشمانش پر از اشک شد و گفت. نریز خواهرم.....
چون هر وقت آب پشت قدمم ریخته ای برگشته ام . بس است دیگر،
من این بار دوست دارم که شهید شوم
بسیاری از دوستانم به فیض شهادت نائل آمده اند اما من جامانده ام😢نمی دانی
ماندن دردنیا چقدربرایم سخت است
بعد جلو آمد پارچ آب را از دستم گرفت و
مقداری آب نوشیدوسلامی برامام حسین (ع)دادو گفت:آب نطلبیده مراد است
آبجی...این دفعه اجازه ندادم بریزی
چون بازگشتی در کار نیست
🌷 گریه امانم نمی داد، صورتم را بوسید. من بارها شاهد سجده های طولانی محمّد بودم و آن سجده ها در لحظۀ وداع یادم آمد و گفتم:بگذار تا سجده گاهت را ببوسم
محمّد متواضعانه سرش را پایین آورد،
با تمام وجود پیشانیش را بوسیدم و گفتم. خدا به همراهت برادر جان.
🌷محمّد لبخندی زد و گفت. بنده روسیاه تر از این صحبت ها هستم که سجده گاهم را ببوسی، سؤالی دارم، چرا زیرگلویم را نبوسیدی؟
این بار در حالی که با صدای بلند گریه می کردم،گفتم. جان به لبم رساندی،
چرا این سؤال جان سوز را لحظۀ آخر می پرسی؟
🌷پاسخ داد.لحظۀ وداع باید از خواهر سیّدالشهدا[ع] الگو بگیری
به خواهش برادرم زیر گلویش را بوسیدم و آن لحظه فهمیدم که حضرت زینب [ع] چه مصیبتی را تحمّل کرد و این بوسه سخت ترین بوسۀ عمرم بود.
🌷محمّد رفت ومثل امام حسین (ع)پیکرش روی خاک کربلا به شهادت رسید ومدتها گمنام شدو زینب وار درفراقش سوختم وآنجا دانستم که مقصودش ازآن بوسه آخر چه بود .....
❤️راوی:خواهرِ شهید [مَه اَفروز برزگر]
👌جواب سوال خیلی از شما👇دوستانی که کتاب شهیدبرزگر روتهیه کردند میتونند تمام خاطرات رو درکانال خودشون منتشرکنند[از کانال هم بالینک خودشون مجازند بزارند فقط متن روتغییرندن]
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11371