سلام بر امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه

khaterat12.blog.ir

۴ مطلب با موضوع «خاطرات عبرت آموز» ثبت شده است

🌹 شهید محمد حسین یوسف اللاهی


شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود....

همسایه همیشگی #حاج_قاسم عزیز


 خاطره ای کوتاه:

به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند،نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود ۱۰ نفر از بچه ها با هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید.

 همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون

شهید حسین یوسف اللاهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت

🔸کارهایی که باعث شد در سن کم به درجه عرفانی والا برسد:

✅ از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود

✅ نماز شب خوان بود و دائما ذکر خدا میگفت 

✅ قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود

✅ هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود

چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت

خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها میگفت

روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود. 

🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃یازهــــــــــــــــــرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۳ ، ۱۱:۲۳
منتظران امام زمان عج

*چرا این روزها باران نمی بارد*


روزی بهرام گور با گروهی از یاران عازم شکار گور شد . در تعقیب گوری از یاران جدا شد آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد ، از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس او را به آبادی رساند.

اسب و سوار بعد مدتی طی طریق به چادری در دل بیابان رسیدند ، بهرام شاه   بانک زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را می پذیرید ،صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمدکهقدم میهمان بر چشم ماست ، داخل شو و  بهرام  داخل شد.

پیرزن نابینا بود و با پسر و  دختر و چند بز در بیابان زندگی می کرد به دخترش گفت:قدری شیر بدوش برای مهمان و پسر را گفت که جای خوابی نیز برایش بگستر.

بهرام در لباس شکار بود و کسی ندانست که او پادشاه است ،

بهرام شیر بخورد در جای خواب رفت ، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد ،در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره می برند اما مالیات نمیدهند ،فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد.

صبح شد همه از خواب برخاستند پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد، دختر بادیه برداشت و به پستان هر گوسفند دست برد با تعجب دید شیرش خشکیده ،برگشت و گفت: مادر در عجبم که هر شب و صبح  پستان همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیده اند،

پیرزن گفت دخترم تعجب ندارد قطعاً پادشاه  مملکت برایمان خواب بدی دیده . بهرام که این سخن شنید متعجب شد، با خود گفت من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ، و نیت مالیات نیز در دل من هست هنوز به زبان نیاورده ام این زال چه می گوید. پرسید مادر جان مگر تو پادشاه را دیده ای یا میشناسی چگونه این حرف را می زنی؟!

پیر زن گفت :  ای غریبه من تا کنون هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیده ام.

اما به تجربه می دانم که هرگاه پادشاهان  بر مردم مظلوم ظلم روا دارند ،  آسمان و زمین و حیوان و گیاه نیز بخیل میشوند و خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا می گیرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۳ ، ۰۸:۵۳
منتظران امام زمان عج

#داستان واقعی

 طمع چوپانی در مقابل ژنرال انگلیس

 [وطن فروش]


این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال

 ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان «رسانه های بین المللی» است.


سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، 

ژنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت می‌کرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.


به مترجمی که همراه خود داشت گفت برو به این چوپان بگو

 که ژنرال سانی می‌گوید که اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو می‌دهم!


چوپان که با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی می‌توانست نصف گله گوسفند بخرد! بی درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید! آنگاه ژنرال دوباره به چوپان گفت که اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو می‌دهم. و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد.


سپس ژنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که

 این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌تکه کن! و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد.


وقتی ژنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و 

گفت اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ می کنم.


ژنرال سانی مود گفت نه! من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم.


تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی تو و گله‌ی گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی، و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو می دادم، آنرا می پختی! و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد.


آنگاه ژنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت: «تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید».


پول حتی علایق و احساسات انسان ها را عوض می کند. قرن ها پیش هم اسکندر مقدونی در نبرد با آریو برزن فرمانده دلیر ایرانی با خیانت یک چوپان، توانست بر ایران مسلط شود.


مراقب باشیم...

دشمن دلش به آدم‌های نا آگاه وطماع خوش است...

فتنه ۸۸؛ آشوب ۹دی؛

کاپیتولاسیون ۱۳۴۳ که امام خمینی فرمود: عزت ما پایکوب شد؛ عظمت ایران از دست رفت...

منظورش همین جهل وطمع است که

کشوری را تحقیر و عزتش را نابودمیسازد

https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/10943

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۳ ، ۰۱:۲۹
منتظران امام زمان عج